«دیروز مادرم گفت: «شما ناهار بیاید خونه ما. خواهرم شب میآد.»گفتم: «نه! جواد شاید زنگ بزنه خونه، موبایل آنتن نمیده». یکهو مادرم زد زیر گریه... تازه فهمیدم چه گفتم. اصلاً حواسم نبود که جواد دیگر نیست. دیگر تلفن نمیزند، دیگر مأموریت نمیرود...»